جنون گریخت سراسیمه از ملاقاتم شب شراب که باشد دچار افراطم بریز هرچه که داری نکن مراعاتم تو بیملاحظه من نیز بیمبالاتم سیاهمست تو هستم گذشته کار از کار شب شراب میارزد به بامداد خمار نمیرسد به شکوه تو فکر کوتاهم اگر مدیح تو را از خود تو میخواهم بگو که درد بهدست تو خلق شد، ما هم بگو بگو و مگو من ثنای اللهم لطیف طبع خدا! آنِ آشکار تویی که شعر جوششی آفریدگار تویی تو آن قصیده بیاختیار موزونی پر از خیالی و از هر خیال بیرونی شکوه شعر کهن در کلام اکنونی سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
درس یازدهم: خاک آزادگان
ای کاش مرد آتش و خون بودند، افراسیاب جنگ و جنون بودند
تو ,بگو ,تویی ,شکوه ,شراب ,شعر ,شب شراب ,آنِ آشکار ,خدا آنِ ,طبع خدا ,اللهم لطیف
درباره این سایت