من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی تو همایی و من خستة بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
درس یازدهم: خاک آزادگان
ای کاش مرد آتش و خون بودند، افراسیاب جنگ و جنون بودند
تو ,دل ,چون ,منی ,بروند ,راضیست ,به من ,به تو ,جوابم ندهی ,و خدمت ,ور جوابم
درباره این سایت