محل تبلیغات شما

ادب روز



من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی تو همایی و من خستة بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
قالب: غزلِ اجتماعی * به خون گر کشی خاک من دشمن من بجوشد گل اندر گل از گلشن من خاک: مجاز از سرزمین به خون کشیدن: کنایه از کشتن و نابود کردن گل: استعاره از جوانان، شهدا، امید گل اندر گل: کنایه از فراوان خاک، گل، گلشن: تناسب واج آرایی گ» گلشن: گار، استعاره از میهن معنی: ای دشمن من! اگر بخواهی سرزمینم را به خون بکشی و آن را نیست و نابود کنی! جوانان زیادی هستند که در این سرزمین آمادة رویارویی با تو و شهادت هستند.
چشمان تو دو معبد رؤیایی، بر قله­های مبهمتقدیرند آرام و وهمگون و اهورایی، سرشار از شکوه اساطیرند آرام خفته­ای و دگر تب نیست، آن ناله­های ممتدِ هر شب نیست درد و تب این دو یار قدیمی هم، دیگر سراغی از تو نمی­گیرند زین پس غم زمانه نخواهی خورد، بر شانه بار درد نخواهی برد ای دوست زنده­ای و نخواهی مُرد، اسطوره­های عشق نمی­میرند. این واژه­ها حقیرتر از آنند تا ترجمان تسلیتی باشند آن جا که بغض­های فروخورده، آتشفشان بسته به زنجیرند وقتی که دوست زخم زبان دارد، دشمن
ای که انداختی از ساقی آب ­آور، دست کی کشد ساقی دل­سوخته از ساغر، دست دید گل­ها همه در آه و عطش می­سوزند دست اگر این سوی دریا بگذارد بر دست از دل خیمة لب­سوختگان بیرون زد پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست» دست در آب فروبرد و پشیمان شد و ریخت» کوفت از شرم لبی دست ندامت بر دست این طرف: بستن بر وسوسة علقمه، دل آن طرف: برئن در حوضچة کوثر» دست تشنه لب از دل دریای هوس بیرون زد نکشید از لب دریای ادب پرور، دست آی، ای مِی­زدگان! ساقی از این دست، کجاست؟ دیده پُر
تا قافیۀ شعر امیر است و غدیر است برخیز که هنگام مراعاتُ نظیر است الیوم که أکملتُ لکم دینکم آمد تا عرش فراخوان تماشای امیر است افطار در خانۀ مولا بنشیند هر خسته که مسکین و یتیم است و اسیر است بر طبل بکوبید نقاره بنوازید آواز بخوانید که بی مایه فطیر است مَن ماتَ علی حُبّ علی ماتَ شهیدا آنانکه نمردند بمیرند که دیر است! این شیهۀ اسبان ظهور است می‌آید هنگامۀ ما یَستوِی الأعمی وَ بصیر است می‌چرخم و می‌رقصم و تقصیر خودم نیست این شور و جنون را چه کنم عید غدیر است
جنون گریخت سراسیمه از ملاقاتم شب شراب که باشد دچار افراطم بریز هرچه که داری نکن مراعاتم تو بی‌ملاحظه من نیز بی‌مبالاتم سیاه‌مست تو هستم گذشته کار از کار شب شراب می‌ارزد به بامداد خمار نمی‌رسد به شکوه تو فکر کوتاهم اگر مدیح تو را از خود تو می‌خواهم بگو که درد به‌دست تو خلق شد، ما هم بگو بگو و مگو من ثنای‌ اللهم لطیف طبع خدا! آنِ آشکار تویی که شعر جوششی آفریدگار تویی تو آن قصیده بی‌اختیار موزونی پر از خیالی و از هر خیال بیرونی شکوه شعر کهن در کلام اکنونی
"ای خوش مسیر برکه!.قرار مسافران! آغوش باز کن که رسیده‌ست کاروان پیغام بازگشت بده هر که رفته را ی درنگ کن که بیایند ماندگان ی درنگ کن که جهان ایستاده است بنشین نگاه کن که به رقص آمده زمان وقتش شده‌ست برکة کم آب دوردست! کم‌کم رسد تلاطم موجت به بیکران تصویر دست کیست در آیینه ات؟ ببین! این دست‌ها رسانده زمین را به آسمان دیگر هراس خشک شدن در دلت مباد دستی به بیعت آور و دریا شو و بمان!. محمدمهدی سیار

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گذر عمر به روایت باغانی ایـــن چــهـــل نـــفـــر